تاجر و چهار همسر روزی روزگاری، تاجر ثروتمندی چهار زن داشت. این تاجر چهارمین زنش را بسیار دوست میداشت و برای او بهترین و گران قیمتترین زیورآلات و لباسها را میخرید. تاجر ثروتمند همچنین زن سومش را نیز دوست داشت. تاجر بسیار به زن سومش مینازید. زن سوم ظاهری زیبا داشت، از این رو تاجر همیشه از این میترسید که روزی از او جدا شود و با شخص دیگر ازدواج کند. مرد تاجر به زن دومش علاقهمند بود چون، زن با ملاحظهای به نظر میرسید. بردبار و محرم …
توضیحات بیشتر »داستان هایی از ملا نصرالدین
داستان بچه ملا روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد! ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد. زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟ ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم! داستان ملا در جنگ روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی …
توضیحات بیشتر »ضرب المثل
یک دستم سپر بود، یک دستم شمشیر، با دندان هایم که نمی توانستم بجنگم! مثل آباد مردی که بسیار ادعای شجاعت و لیاقت می کرد به جنگ رفت، در روزهای اول بسیار از شجاعت ها و دلاوری هایش در سایر میادین جنگ با هم رزم هایش صحبت می کرد همه که از تعریف های او به وجد آمده بودند روز شماری می کردند که نوبت حضور آنها در میدان اصلی جنگ برسد تا شاهد هنر نمایی آن مرد باشند و آن روز فرا رسید، مرد با سپر و شمشیر …
توضیحات بیشتر »